مقالات

سناریوی بزرگترین خیانت بشری

متن کامل نامه عمر بن خطاب به معاويه درباره شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها

علامه بزرگوارمجلسی (ره) در بحارالانوارمجلد۳۰ صفحه۲۸۷ رقم۱۵۱ باسند مذکور ازابوحسین محمدبن هارون بن موسی التلعکبری ازپدرش ازابوعلی محمد بن همام ازجعفربن محمد بن مالک الفزاری از عبد الحمن بن سنان صیرفی از جعفربن علی حوار ازحسن بن مسکان از مفضل بن عمر جعفی ازجابر جعفی از سعید بن مسیب که:

زمانی که حسین بن علی(صلوات الله علیهما)کشته شدوخبر شهادت وبریدن سر آنحضرت و بردن آن نزد یزید ابن معاویه (لعنهما الله) و کشته شدن هیجده نفر از اهل بیت و پیجاه و سه نفر از شیعیان و علی اصغر که طفلی شیر خوار بود در پیش رویش و اسیر شدن ذریّه آنحضرت در مدینه منتشر شد و مجلس ماتم در حضور زنان پیامبر(صلّی الله علیه وآله)درخانه ام سلمه و در خانه های مهاجرین و انصار بر پا گردید؛پس عبدالله بن عمربن خطاب فریادزنان،لطم زنان وگریبان چاک زنان! از خانه اش بیرون آمد و می گفت:«ای گروه بنی هاشم و قریش ومهاجرین وانصار!آیا رواست این کارها نسبت به رسول خدا واهل بیت و ذریّه اش در حالی که شما زنده اید و روزی می خورید و در برابر یزید ساکت بنشینید؟»،پس از مدینه خارج شد ودر تمام روز و شب مردم را تحریک می کرد و به شهری وارد نمی شد مگر اینکه فریاد می کشید و اهالی شهر را بر علیه یزید می شورانید،تا اینکه اخبار به یزید نوشته شد.

پس از گروهی از مردم عبور نکرد مگر اینکه به حرف هایش گوش دادند و یزید را لعن کردند و می گفتند:«این عبدالله بن عمر خلیفه رسول خداست که کار یزید را با اهل بیت رسول خدا انکار می کندومردم را به نفرت جستن از یزید می خواند؛هرکه اورا یاری نکند دین ندارد و مسلمان نیست».مردم شام مضطرب شدند،عبدالله بن عمر به سوی دمشق روانه شد و عده از مردم به دنبالش بودند،پس خبرچین یزید(لعنه الله) وارد شد و خبر به ورودش داد و عبد الله می آمد در حالی که دست بر فرق سرش گذاشته بود ومردم شتابان از جلو و عقب او حرکت می کردند.

یزید گفت:«هیجانی از هیجان های ابامحمد (کنیه عبدالله بن عمر) است،به زودی به اشتباه خود پی خواهد برد! سپس به او اذن مجلس خصوصی داد؛عبدالله بن عمر داخل شد وفریاد زنان می گفت:«داخل نمی شوم ای امیرالمؤمنین!با اهل بیت محمد (صلّی الله علیه و آله) کاری کرده ای که اگر تُرک و روم توانایی داشتند روا نمی داشتند آنچه را که تو روا داشتی و نمی کردند آنچه را که تو کردی.از این بار گاه دور شو تا مسلمانان کسی را که از تو سزاوار تر است انتخاب کنند».یزید به او مرحبا گفت وتواضع کرد و او را به سینه خود چسبانید و گفت:ای ابا محمد!هیجان زده نشو و فکر کن وچشم و گوشت را باز کن.در باره پدرت عمربن خطاب چه میگویی؟ آیا هدایت کننده و هدایت شده و خلیفة رسول الله(صلّی الله علیه و آله) و یاور او و پدر زن اوکه خواهرت حفصه باشد نبود؟آیا کسی نبود که به رسول الله(صلّی الله علیه و آله) گفت: «لات و عزّی آشکارا پرستش می شوند و الله در نهان»؟

عبد الله بن عمر گفت: «همانطور است که وصف کردی،در باره اش چه میخواهی بگویی؟»

یزید گفت:پدر تو حکومت شام را به پدرم داد یا پدر من خلافت رسول الله را به پدر تو داد؟ عبدالله بن عمر گفت: پدر من حکومت شام را به پدر تو داد. گفت:ای ابامحمد! آیا به سبب پدرت وعهدی که با پدر من بست راضی می شوی؟یا راضی نمی شوی؟ عبدالله گفت: راضی می شوم دوباره پرسید:آیا به سبب پدرت راضی می شوی؟ گفت: بله

سپس یزید(لعنه الله) با دستش (به نشانه پیمان و عهد) به دست عبد الله زد و گفت: بیا تا آنرا بخوانی! پس برخاست و با او رفت و سپس وارد مخزنی از خزائن او شدند؛پس یزید(لعنه الله)صندوقی را خواست و در آنرا باز کرد و از آن جعبه ای قفل شده و مهر شده بیرون آورد؛آنرا هم باز کرد و طوماری که در پارچه ابریشمی سیاهی پیچیده شده بود بیرون آورد و آنرا با دستش باز کرد و گفت: ای ابامحمد! آیا این دست خطّ پدرت هست یانه؟ گفت آری به خدا.پس طومار را از دست یزید(لعنه الله) گرفت وبوسید! یزید(لعنه الله)به او گفت:بخوان.و عبد الله بن عمر آن نامه را خواند، پس در آن نامه اینچنین نوشته بود:

“متن کامل نامه عمر بن خطاب به معاويه درباره شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها”

اي پسر ابو سفيان، ای معاویه،به راستي به چيزي اقرار كرديم كه با شمشير به آن مجبور شديم در حالي كه سينه ها از كينه به شدت گرم بود و جان ها مي لرزيد . و نيت ها و ديده ها دچار شك و ترديد بود از اين كه ما را بر چيزي كه مورد انكارمان بود مي خواندند و بدان جهت از او اطاعت كرديم كه قوم و قبيله يمني شمشير زور خود را از بالاي سرمان بردارد و آن كساني از قريش كه دست از دين اجدادي خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند . به هبل و لات وعزي و بتان ديگر سوگند كه من از آن روز كه آنها را پرستيدم دست از آنها بر نداشتم ، پروردگار كعبه را نپرستيده و گفتاري از محمد را تصديق ننموده ام و جز از راه نيرنگ و فريب ادعاي مسلماني ننموده ام و خواسته ام او را بفريبم . چون جادوي بزرگي را برايمان آورد و در سحر و جادو گري بر سحر بني اسرائيل با موسي و هارون و داوود و سليمان و عيسي افزود و سحر و جادوي همه آنان را او يك تنه آورد و بر آنان اين نكته را افزود كه اگر او را باور داشته باشند بايد بر اين مطلب كه او سالار ساحران است اقرار داشته باشند .

اي پسر ابو سفيان طريقه قوم خود را در پيش گير و از آيين خويش پيروي كن و پاي بند باش به آنچه نياكانت در پيش گرفتند و آن اين است كه منكر اين مسلكي بودند كه مي گويند براي آن خدايي است كه آنها را به پيروي از آن و تلاش پيرامون آن امر كرده است و قبله اي براي مردم قرار داد . پس اقرار كرد به نماز و حجي كه آن را ركن قرار دادند و گمان كردند كه آن حج براي خداست پس از آن كساني كه او را كمك كردند همين فارسي ،‌ روزبه (‌سلمان فارسي ) بود و گفتند همانا وحي شده است به سوي پيامبر كه :

« إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ »

« نخستين خانه اى كه براى مردم (و نيايش خداوند) قرار داده شد، همان است كه در سرزمين مكه است، كه پر بركت، و مايه هدايت جهانيان است. » (‌ آل عمران 96 )

و گفتند « قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ وَإِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَبِّهِمْ وَمَا اللّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ »

« نگاه هاى انتظارآميز تو را به سوى آسمان (براى تعيين قبله نهايى) مىبينيم! اكنون تو را به سوى قبلهاى كه از آن خشنود باشى، باز مىگردانيم. پس روى خود را به سوى مسجد الحرام كن! و هر جا باشيد، روى خود را به سوى آن بگردانيد! و كسانى كه كتاب آسمانى به آنها داده شده، بخوبى مىدانند اين فرمان حقى است كه از ناحيه پروردگارشان صادر شده; (و در كتابهاى خود خواندهاند كه پيغمبر اسلام، به سوى دو قبله، نماز مىخواند). و خداوند از اعمال آنها (در مخفى داشتن اين آيات) غافل نيست!» ( بقره 144)

آنان نماز خود را بر سنگها قرار داده اند ،‌ اگر نبود سحر او چه چيز باعث مي شد كه ما از پرستش بتان دست برداريم با اين كه آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره وطلاست ، نه ، به لات و عزي قسم كه دليل براي دست برداشتن از اعتقادات ديرين خود نداريم هر چند كه سحر كنند و ما را به اشتباه بيندازند .

پس به اين چيزي كه آنها در آن هستند با چشمي بينا نگاه كن و با گوشي شنوا بشنو و با دل و عقل خود بينديش . و از لات و عزي سپاسگذار باش نسبت به خليفه شدن سرور رشيد ابوبكر بنده عزي بر امت محمد و حكمراني دلخواه او در اموال و خونها و آيين و جانها و حلال و حرام آنها و نيز تسلط او بر حقوقي كه جمع آوري مي شد و آنها مي پندارند كه آن را از براي خداي خويش جمع مي كنند تا با آن حقوق زندگي ياران و مددكارانشان را بر پا دارند .

همانا از ستاره بني هاشم نوري برخاست كه پرتو آن درخشنده و دانش آن ياري كننده بود . و تمام نيروي آن كسي بود كه حيدر ناميده شد و داماد محمد گرديد و همسرش زني بود كه او را سرور زنان جهان قرار دادند و فاطمه ناميدند .

من به كنار خانه علي و فاطمه و دو پسرشان حسن و حسين و دو دخترشان زينب و ام كلثوم و كنيزي كه به فضه خوانده مي شد رفتم ، در حالي كه خالد بن وليد و قنفذ و گروهي از طرفداران خاص ما همراه من بودند و در خانه را به شدت كوبيدم [1]. كنيز خانه مرا جواب داد . گفتم به علي بگو سخنان بيهوده را رها كن و به خودت در طمع خلافت فشار نياور . بدان كه امر خلافت از آن تو نيست امر خلافت از براي كسي است كه مسلمانان او را برگزيدند و برآن اجتماع كردند . به خداي لات و عزي قسم اگر مساله تعيين خلافت به ابوبكر واگذار مي شد ، بي ترديد موفق به رساندن خود به خلافت نميشد . ولي من براي او سينه ام را جلو انداختم و چشمانم را درشت كردم و به قبيله نزار و قحطان گفتم خلافت جز در قريش نخواهد بود . تا وقتي كه از خداوند اطاعت مي كنند از آنان اطاعت كنيد و اين سخن را بدان جهت گفتم كه ديدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خون هايي كه در جنگها و غزوات محمد از كفار و مشركان ريخته استناد مي كند و قرضهاي او را كه هشتاد هزار درهم بود ادا كرده و به وعده هاي او جامه عمل پوشيده و قرآن را جمع آوري نموده و بر ظاهر و باطنش حكم مي كند و همچنين به سبب گفتار مهاجرين و انصار كه وقتي به آنان گفتم امامت در قريش خواهد بود ،‌ گفتند : آن قريشي اميرالمومنين علي بن ابي طالب است كه رسول خدا براي او از تمامي امت بيعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان اميرالمومنين سلام كرديم. پس اي جماعت قريش اگر شما چنين امري را فراموش كرده ايد ما فراموش نكرده ايم و بدانيد كه بيعت و امامت و خلافت و وصيت چيزي نيست مگر حقي واجب و امري صحيح نه اين كه اهدايي و ادعايي باشد . ولي من حرف آنها را تكذيب نمودم و چهل مرد را بلند كردم كه ( به دروغ ) شهادت دهند محمد گفته است امامت به اختيار و انتخاب است . در اين هنگام انصار گفتند ما از قريش سزاوارتر هستيم زيرا ما بوديم كه رسول خدا را جا و مكان داديم و ياريش نموديم و مردم به سوي ما مهاجرت كردند .پس اگر قرار است خلافت به كسي كه صاحب حق است داده شود آن شخص از ميان ماست و در بين شما نيست . و گروهي گفتند از براي ما اميري باشد و از براي شما امير ديگري باشد .[2] من به آنها گفتم مشاهده كرديد كه چهل مرد شهادت دادند كه رسول خدا گفته است پيشوايان امت من از قريش اند .

سخن مرا جماعتي قبول كردند و گروهي نپذيرفتند و اين باعث نزاع و كشمكش شد .

وقتي همه ساكت شدندو صدايم را مي شنيدند گفتنم آگاه باشيد كه خلافت از براي مسن ترين ما و نرم خو ترين ماست.

گفتند چه كسي را مي گويي.

گفتم ابوبكري كه رسول خدا او را در نماز خواندن به جاي خود بر ديگران مقدم مي داشت و روز جنگ بدر با او در خيمه فرماندهي به مشورت نشست و نظرش را جويا شد و در غار هم صحبت او بود و شوهر دختر او عايشه بود .

در اين هنگام بني هاشم در حالي كه از شدت خشم به خود مي پيچيدند پيش آمدند و زبير كه شمشيرش معروف بود آنها را ياري كرد و گفت بيعت نمي شود مگر با علي يا اين كه شمشير من گردني را آزاد نمي گذارد . گفتم اي زبير فرياد تو آتشي از سوي بني هاشم است . زيرا مادرت صفيه دختر عبد المطلب است . زبير گفت به خدا قسم نسبت من به بني هاشم شرفي بلند مرتبه و افتخاري بسيار عالي است . اي فرزند صهاك خاموش باش كه مادري از براي تو نيست . و نيز حرفي گفت كه چهل مرد از كساني كه در سقيفه بني ساعده حاضر بودند بر زبير هجوم آوردند . [3]

به خدا قسم قادر نبوديم كه شمشيرش را از دستش بگيريم . سر انجام او را به زمين بستيم و ديگر براي او ياوري نديديم .

دراين فرصت بود كه با عجله به طرف ابوبكر رفتم و با او مصافحه كردم و بيعت را بستم . و در اين امر عثمان بن عفان و تمام كساني كه آن جا حاضر بودند از من پيروي كردم . به زبير گفتم بيعت كن كه در غير اين صورت تو را مي كشيم . اما مدتي بعد مردم را از كشتن او باز داشتم و به آنها گفتم او را مهلت دهيد كه خشم نكرد مگر به قصد فخر فروشي بر بني هاشم . سپس دست ابوبكر را در حالي كه مي لرزيد و عقلش زايل شده بود گرفتم و به طرف منبر محمد حركتش دادم . ابوبكر گفت اي ابا حفص از مخالفت و حركت علي مي ترسم . من به او گفتم علي اكنون به كاري سرگرم است و توجهي به اين امر ندارد . و در اين كار ابوعبيده جراح به كمكم آمد ، او دست ابوبكر را گرفته بود و به طرف منبر مي كشيد و من از پشت سر او را هل مي دادم هم چون كشاندن بز نر به طرف چاقوي بزرگ قصاب . و اين باعث خواري او شده بود . تا اين كه با حال گيجي و سر درگمي بر منبر ايستاد . به او گفتم خطبه بخوان . اما حرف زدن بر او سخت شده بود . تامل كرد ولي مات و مبهوت ماند . مدتي بعد را لكنت زبان شروع به حرف زدن كرد ولي سخنش مبهم بود .

با خشم دستم را گاز گرفتم و به او گفتم هر چه به ذهنت مي آيد بگو . ولي از او هيچ امر خير و مفيدي بر نيامد . لحظه اي قصد كردم او را از منبر پايين آورم وخود به جاي او بايستم . ترسيدم مردم از سخناني كه خودم درباره او گفته بودم تكذيبم كنند . عده اي گفتند پس آن فضائلي كه درباره او گفتي كجاست . تو از رسول خدا درباره او چه شنيده بودي . گفتم من از رسول خدا درباره او فضائلي شنيده بودم كه دوست ميداشتم و كه اي كاش مويي بر بدن او مي بودم .

به او گفتم حرف بزن يا اينكه بيا پايين و چيزي گفتم كه در به حرف آمدن او كمكي نكرد .

سر انجام با صدايي ضعيف و رنجور گفت از شما اعراض مي كنم تا وقتي كه علي در بين شماست من بهترين شما نيستم . [4]بدانيد كه براي من شيطاني است كه گرفتارم كرده و غير مرا قصد نكرده است . پس اگر لغزيدم بلندم كنيد من در فهم ها و خوشحالي هاي شما دخالت نمي كنم و از خدا براي خود و شما طلب آمرزش مي كنم . اين را گفت و پايين آمد . ولي من دستش را گرفتم در حالي كه چشمان مردم به او خيره مانده بود و آن را به شدت فشار دادم . سپس او را نشاندم و از مردم در بيعت و معاشرت با او پيشي گرفتم تا او را بترسانم . و هر كسي كه بيعت با او را انكار مي كرد و مي گفت پي علي بن ابي طالب چه كرد در جوابش مي گفتم علي خلافت را از گردن خود برداشت و آن را به عهده مسلمانان قرار داد . او با آنچه كه مسلمين اختيار كنند مخالفتي ندارد . سپس ابوبكر رفت و در خانه اش نشست و مردم براي بيعت با او به نزدش مي رفتند در حالي كه نسبت به اين امر دل خوشي نداشتند . وقتي خبر بيعت مردم با ابوبكر پخش شد دانستيم كه علي فاطمه و حسن و حسين را به خانه هاي مهاجرين و انصار مي برد و بيعت آنها با او در چهار موضع را يادآور مي شود و از آنها ياري مي طلبد و آنها در شب به او وعده ياري مي دهند و در روز از ياري كردنيش باز مي مانند . اين جا بود كه به خانه علي رفتم با مشورتي كه درباره خارج كردن او از خانه كرده بودم . فضه بيرون آمد . به او گفتم به علي بگو بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند . زيرا همه مسلمين بر خلافت او اجتماع كردند . فضه گفت اميرالمومنين علي مشغول است . ( جمع آوري قرآن )

گفتم اين حرفها را كنار بگذار به علي بگو بيرون بيايد و گرنه وارد خانه مي شويم و او را به اجبار بيرون مي آوريم . در اين هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت اي گمراهان دروغگو چه مي گوييد و چه مي خواهيد . گفتم اي فاطمه . گفت چه مي خواهي عمر .

گفتم چيست حال پسر عمويت كه تو را براي جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است . فاطمه گفت طغيان و سركشي تو بود كه مرا از خانه بيرون آورد و حجت را بر تو و هر گمراهي و منحرفي تمام كرد.

گفتم اين حرفهاي بيهوده و قصه هاي زنانه را كنار بگذار و به علي بگو از خانه بيرون آيد .

گفت دوستي و كرامت لايق تو نيست آيا مرا از حزب شيطان مي ترساني اي عمر . بدان كه حزب شيطان ضعيف و ناتوان است . گفتم اگر علي از خانه بيرون نيايد و به بيعت با ابوبكر پاي بند نشود هيزم فراواني بياورم و آتشي برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم . [5]

آن گاه تازيانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن وليد گفتم تو و مردان ديگر هيزم بياوريد . و به فاطمه گفتم من اين خانه را به آتش مي كشم .[6] فاطمه گفت اي دشمن خدا واي دشمن رسول خدا و اي دشمن امير مومنان .

و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد . من او را دور نمودم و كار بر من مشكل شد سپس با تازيانه بر دستهاي او زدم كه دردش آمد و صداي ناله و گريه اش را شنيدم . ناله اش آنچنان جان سوز بود كه نزديك بود دلم نرم شود و از آنجا برگردم ولي به ياد كينه هاي علي و حرص او در ريختن خون بزرگان عرب و نيز به ياد نيرنگ محمد و سحر او افتادم اينجا بود كه با پاي خودم لگدي به در زدم در حالي كه او خودش را به در چسبانده بود كه باز نشود . و صداي ناله اش را شنيدم كه گمان كردم اين ناله مدينه را زير و رو نمود .

در آن حال فاطمه مي گفت اي پدر جان اي رسول خدا با حبيبه و دختر تو چنين رفتار مي شود آه اي فضه بيا و مرا درياب كه به خدا قسم فرزندم كشته شد . متوجه شدم كه فاطمه بر اثر درد زايمان به ديوار تكيه داده است . در خانه رافشار دادم و آن را باز كردم . وقتي كه وارد خانه شدم فاطمه با همان حال رو به روي من ايستاد (‌ تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود ) ولي از شدت خشم پرده اي در برابر چشمانم افتاده بود پس چنان از روي رو پوش بر صورت فاطمه زدم كه گوشواره اش كنده شد و خودش بر زمين افتاد .

علي از خانه بيرون آمد . همين كه چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بيرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفت جنايت بزرگي مرتكب شدم كه بر خود ايمن نيستم ،‌ اين علي است كه از خانه بيرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداريم . (‌ البته در برخي از روايات اينگونه آمده است .)

علي خارج شد در حالي كه فاطمه دست بر جلو سر گرفته مي خواست چادر از سر بردارد و به پيشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شكوه نموده و از او كمك بگيرد . علي چادر را بر روي فاطمه انداخت و گفت « اي دختر رسول خدا خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتي براي دو جهان باشد . به خدا سوگند اگر از چهره ات آشكار شود كه از خدا مي خواهي كه اين مردم هلاك شوند بي ترديد خداوند دعايت را اجابت مي كند و از اين مردم احدي را باقي نگذارد ، زيرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از مقام نوح است . خداوند به خاطر نوح طوفاني فرستاد و تمام آنچه را كه بر روي زمين و زير آسمان بود غرق كرد . به جز آنهايي كه در كشتي بودند و قوم هود را به خاطر تكذيب نمودن پيامبر خود هلاك كرد . و قوم عاد را با بادي شديد و سرد هلاك نمود . در حالي كه قدر و منزلت تو و پدرت بزرگتر از هود است . و قوم ثمود را كه دوازده هزار نفر بودند به خاطر كشتن شتر صالح و بچه آن عذاب كرد . پس اي سيده النساء تو براي اين مردم عذاب مخواه . در اين هنگام درد زايمان بر فاطمه شدت يافت . او را به داخل خانه بردند وبچه اي كه علي آن را محسن ناميده بود ساقط شد .

جماعت بسياري را كه گرد آورده بودم در برابر قدرت علي زياد نبود ولي به خاطر حضور آنها دلم قوت مي گرفت . اين جا بود كه به طرف علي رفتم و او را به اجبار از خانه اش بيرون آوردم و براي بيعت با ابوبكر حركتش دادم . البته به يقين مي دانستم كه اگر من و تمام كساني كه روي زمين بودند به كمك يكديگر تلاش مي كرديم تا علي را مغلوب سازيم موفق به چنين امري نمي شديم . ولكن علي به خاطر منظور و هدف بسيار مهمي كه در وجودش بود و آن را مي دانست و بر زبان نمي آورد حركتي انجام نداد .

وقتي به سقيفه بني ساعده رسيديم ابوبكر از جاي خود برخاست و كساني كه اطرافش بودند علي را به مسخره گرفتند .

علي گفت اي عمر آيا دوست داري شتاب كنم بر ضرر تو آنچه را كه تاخير انداخته بودم .

گفتم نه يا اميرالمومنين .

خالد سخنان مرا شنيد و با شتاب نزد ابوبكر رفته و سه مرتبه به او گفت مرا چه كار با عمر ؟ و مردم هم اين سخنان راشنيدند . هنگامي كه علي به سقيفه رسيد ابوبكر كودكانه به اونگريست و وي رامسخره كرد .

من به علي گفتم پس بالاخره بيعت كردي اي ابا الحسن . ولي علي خودش را از ابوبكر عقب كشيد .

گواهي مي دهم كه علي با ابوبكر بيعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نكرد . و من خوش نداشتم علي را وادار به بيعت كنم تا شتاب كند بر من آنچه را كه تاخير انداخته بود .از اين رو چندان اصرار نكردم كه بايد حتما بيعت كند . ابوبكر از روي ترس و ناتواني دوست داشت كه علي را در اين مكان نبيند . چيزي نگذشت كه علي از سقيفه خارج شد . پرسيديم كجا رفت . گفتند كنار قبر محمد رفته و آنجا نشسته است .

در اين هنگام من و ابوبكر به سوي آن جا راه افتاديم همين طور كه با عجله مي رفتيم ابوبكر مي گفت واي بر تو اي عمر . چه بر سر فاطمه آوردي . سوگند به خدا كاري كه تو با او كردي زياني آشكار است . گفتم بزرگترين مشكل تو اين است كه علي با ما بيعت نكرده و اطميناني نيست كه مسلمانان از وادار كردن او بر بيعت با ما سست و بي رغبت نشوند . ابوبكر گفت پس چه بايد كرد .

گفتم وقتي به قبر محمد رسيدي جوري وانمود كن كه علي با تو بيعت كرد . وقتي به آنجا رسيديم علي قبر محمد را قبله خود قرار داده بود و دستش بر تربت قبر بود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذيفه نشسته بودند . ما نيز در مقابل علي نشستيم .

من به ابوبكر اشاره كردم كه دستش را همچون علي بر قبر بگذارد و آن را به دست او نزديك كند . ابوبكر نيز چنين كرد و من در اين فرصت دست ابوبكر راگرفتم كه بر دست علي بگذارم و هم زمان گفتم پس علي بيعت كرد . اما علي دستش را عقب كشيد .[7] در اين هنگام برخاستم و ابوبكر نيز برخاست گفتم خدا علي را جزاي خيردهد . زيرا او وقتي در كنار قبر رسول خدا قرار گرفت از بيعت با تو خودداري نكرد .

ولي ابوذر از جلوي جماعت بلند شد و فرياد كنان گفت اي دشمن خدا به خدا قسم علي با ابوبكر بيعت نكرد .

پس از آن هميشه وقتي مابا مردم ملاقات مي كرديم و يا با قومي مواجه مي گشتيم به آنها خبر مي داديم كه علي با ابوبكر بيعت نمود و در همه جا ابوذر ما را تكذيب مي كرد. سوگند به خدا علي نه در خلافت ابوبكر با ما بيعت كرد و نه در خلافت من و نه درخلافت كسي كه قرار بود بعد از من بيايد . و از اصحاب او دوازده نفر بودند كه نه با ابوبكر بيعت كردند و نه با من.[8]

اي معاويه ، چه كسي كارهاي مرا انجام داده و چه كسي انتقام گذشتگان را غير از من از او گرفته است . اما تو و پدرت ابو سفيان و برادرت عتبه ، كارهايي كه در تكذيب محمد نموديد و نيرنگهايي كه با او كرديد به درستي مي دانم و كاملا از حركتهايي كه در مكه انجام مي داديد و در كوه حرا مي خواستيد او را بكشيد آگاهم جمعيت را عليه او راه انداختيد و احزاب را تشكيل داديد ،‌ پدرت بر شتر سوار شد وآنان را رهبري كرد و گفته محمد درباره او كه خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت كند ،‌ كه پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودي . مادرت هند را از خاطر نبرده ام كه چقدر به وحشي بخشيد تا يان كه خود را از ديدگان حمزه پنهان كرد و او را كه در سرزمينش شير خدا مي ناميدند با نيزه زد و سپس سينه اش را شكافت و جگرش را بيرون كشيده نزد مادرت آورد و محمد با سحرش پنداشت كه وقتي جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود سنگ سختي خواهد شد . او چگر را از دهان بيرون انداخت و محمد و يارانش او را هند جگر خوار ناميدند . و نيز سخنان او را در اشعارش براي دشمني با محمد و سربازانش فراموش نكرده ام كه چنين سرود . « ما دختران طارقيم كه بر روي فرش هاي گرانبها راه مي رويم . به مانند در در صدف يا مشك در مشكدان مي باشيم . اگر مردان روي آوردند در آغوششان مي گيريم و اگر پشت كنند بدون ناراحتي از آنها جدا مي شويم .»

زنان قبيله او در جامه هاي زرد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهاشان را برهنه و آشكار نموده مردم را بر جنگ و پيكار با محمد تحريك مي كردند . شما به دلخواه خود مسلمان نشديد بلكه در روز فتح مكه با اكراه و زور تسليم شديد . محمد شما را آزاد شده و زيد برادر من و عقيل برادر علي بن ابي طالب و عمويش عباس را مثل آنان قرار داد . ولي از پدرت چندان دل خوشي نداشت هنگامي كه به او گفت به خدا سوگند اي پسر ابي كبشه مدينه را پر از مردان جنگي وپياده و سواره خواهم كرد و بين تو و اين دشمنان جدايي افكنده نمي گذارم زياني به تو برسانند . محمد در حالي كه به مردم فهمانيد كه باطن او را مي داند به او گفت اي ابو سفيان خداوند مرا از شر تو نگه دارد . و او محمد به مردم گفته بود . بر اين منبر كسي غير از من و علي و پيروانش از افراد خانواده اش نبايد بالا برود . سحرش باطل و تلاشش بي نتيجه ماند و ابوبكر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالا رفتم . و اي بني اميه اميدوارم كه شما چوبه هاي طناب اين خيمه را بر افراشته باشيد . بدين جهت ولايت شام را به تو سپرده هر گونه تصرف مالكانه را در آن سرزمين به تو واگذار كرده تو را به مردم شناساندم تابا گفتار او درباره شما مخالفت كرده باشم از اين كه او رد شعر و نثر گفته بود جبرئيل از سوي پروردگارم به من وحي كرده و گفته است « و الشجره الملعونه في القرآن » وپنداشته كه مقصود از درخت ملعونه شماييد باكي ندارم . او دشمني خود را با دشمني خود را با شما به هنگامي كه به حكومت رسيد آشكار كرد همان طور كه هاشم و پسرانش هميشه دشمنان عبد شمس بودند .

اي معاويه من با اين ياد آوري ها و شرح و بسطي كه از جريانات به تو كردم خير خواه و ناصح و دلسوز تو مي باشم و از كم حوصلگي ، بي ظرفيتي ، نداشتن شرح صدر و كمي بردباري ات ترس آن را دارم كه در آنچه كه به تو سفارش كرده اختيار شريعت محمد را به دست تو دادم شتاب كرده و بخواهي از او انتقام بگيري و بيم آن دارم كه مرده او نكوهش كرده و يا آنچه را آورده رد كني و يا كوچك بشماري و در آن صورت تو به هلاكت خواهي رسيد و آن وقت هر آنچه كه برافراشته ام فرود آمده و آنچه كه ساخته ام ويران ميشود .

به هنگامي كه ميخواهي به مسجد و منبر محمد وارد شوي كاملا بر حذر باش و احتياط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبي را كه محمد آورده تصديق كن. با رعيت خود در گير مشود و اظهار دلسوزي و دفاع از آنها را بنما حلم و بردباري نشان داده و نسيم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر . حدود را در بين آنان اقامه كن و به آنان چنين نشان نده كه حقي از حقوق را واگذار مي كني . واجبي را ناقص مگذار و آنها را از همان محل آرامش و امنيتشان بگير و به دست خودشان آنان را بكش و با شمشير خودشان نابودشان ساز . با آنان مسامحه و سهل انگاري داشته باش و برخورد نكن . نرم خو باش و غرامت مگير . در مجلس خود برايشان جاي باز كن و به هنگام نشستن در كنارت احترامشان بگذار آنان را به دست رئيس خودشان بكش خوشرو و بشاش باش . خشمت را فرو ده و از آنان بگذر . در اين صورت دوستت خواهند داشت واز تو اطاعت خواهند كرد . اين كه علي و فرزندانش حسن و حسين بر ما و تو بشورند خاطر جمع نيستم . اگر به همراهي و كمك گروهي از امت توانستي با آنان پيكار كني انجام ده و به كارهاي كوچك قانع مباش و تصميم به كارهاي بزرگ بگير وصيت و سفارشي را كه به تو كردم حفظ كن . آن را پنهان نموده آشكار مساز . دستوراتم را انجام بده گوش به فرمانم باش . بر تو مباد كه به فكر مخالفت با من باشي . راه و روش پيشينيان خود را در پيش گير و انتقام خون آنان را بگير و دنباله رو آنها باش . من تمام رازهاي نهاني و مطالب آشكار خود را به تو گفتم و مطلب را با اين شعر به پايان مي برم .

اي معاويه مردم كارهايشان بزرگ شده و پيشرفت كرده به دعوت آن كس كه به تنهايي تمام جهان را گرفت. كودكانه و از روز نافهمي به دينشان مايل شدم و مرا به شك و ترديد انداخت دور باد آن ديني كه پشت خود را به آن شكستم.

___________________________________________________________

اسناد این نامه در کتب اهل تسنن::

[1] الامامه و السياسه 1/30

[2] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 2/24 ،‌ تاريخ طبري 3/202 و 206 و 218 ، ، سيره ابن هشام 3/472 ، الرياض النضره 1/211 ، الامامه و السياسه 1/25 ،‌ طبقات الكبري 3/182 .

[3] اين كه در چند موضوع از اين نامه سخن از همكاري و همراهي چهل مرد مطرح است فاش مي كند كه مساله غصب خلافت نقشه اي از قبل طراحي شده است . ما در آخر اين نامه بادلايل ديگر ثابت مي كنيم كه قضيه غصب خلافت كاملا از پيش تعيين شده بود .

[4] تاريخ طبري 3/210 ،‌ طبقات ابن سعد 3/182 ،‌ الرياض النضره 1/217، سيره ابن هشام 3/473 .

[5] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 2/56 و 6/48 ، تاريخ طبري 3/202 

[6] الامامه والسياسه 1/30 ،‌ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 6/48 .

[7] الامامه والسياسه 1/29 .

[8] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 2/21 ، تاريخ طبري 3/203 ، الامامه والسياسه 1/28 ، الرياض النضره 1/209 .

 

اخبار مرتبط

دکمه بازگشت به بالا